روز عالیییییی...
وای که عجب روزی بود امروز دیگه ماه رمضون و روزه و اینا...خیلی سخته ولی ما اگه خدا بخواد اخر هفته میریم مسافرت صبح که بیدار شدم یهو به سرم زد برم اتلیه و عکس بگیرم البته اتلیه خالم,هیچی دیگه سریع یه عالم لباس برداشتم سریع رفتم اونجا الهی بمیرم خالم با اون شکمش چه قدر ازم عکس گرفت ویگه خسته شد و گفت بقیه ش باشه واسه یه روز دیگه منم قبول کردم,بعدش با خالم رفتیم خونه داداشی مسعودم(دایی جوجوها)الی (دختر خالم)اونجا بود ,با الی هم کلی عکس گرفتیم,من اونجا موندم و عصری هم رفتیم خونه خالم و خوش گذروندیم دوباره همراه الی و فاطی برگشتیم خونه مسعود دیگه هرشب اونجا پاتوقه اخه بچشون تازه بدنیا اومده بعد افطار همه کم کم ا...
نویسنده :
❦خاله جون❦
1:21